نوید شاهد - در قسمتی از کتاب "مجنون در جزیره" که قصه‌‌ای از زندگی شهید "محمدرضا علیجانی" است، می‌خوانید: «من و مهدی جلوی در ایستادیم. چند قدمی به داخل خانه نرفته بود که صدای گریه بلند شد. از جملاتی که رد و بدل می‌شد متوجه شدیم دخترخاله های محمدرضا با دیدن او یاد برادر شهیدشان مجتبی افتادند و نتوانستند جلوی اشک خود را بگیرند.»
به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران؛ کتاب «مجنون در جزیره»، خاطراتی از شهید "محمدرضا علیجانی" با قلم مهرداد علیجانی از سوی انتشارات فرشتگان فردا در سال 1399 با شمارگان پانصد نسخه و در 181 صفحه به نگارش در آمده و با قیمت 38000 تومان روانه بازار کتاب شده است.
 
بُرشی از کتاب
گزیده‌ای از متن کتاب

از در که وارد شدم همهی شرمندگی هامو توی جیبم کردم و چشم انداختم توی چشمهاش و گفتم:

سلام داداش... زیارت قبول... به خدا شرمنده‌م که نتونستم بیام استقبالت...

خنده قشنگش روی لبهاش نشست و گفت:

- فدات شم ... این چه حرفیه؟ دشمنت شرمنده ... جات خیلی خالی بود.

با دست و زبان دعوتم کرد که بنشینم...

متوجه حضور مهدی مُلایی شدم. کنار مهدی نشستم و خواهر محمدرضا زحمت کشید برایم میوه آورد. کماکان خجالت زده بودم و از شدت شرمندگی شروع کردم به جمع کردن کُرک فرش!!! به خودم آمدم و وقتی فهمیدم حواس کسی به من نیست خوشحال شدم و گفتم:

- خب حاجی تعریف کن، خونه‌ی خدا چه خبر بود؟

- الحمدالله .... خیلی خوب بود، انشاالله به زودی قسمت شما بشه.

کمی مایل به سمت من شد و چاقو را داخل سیب درون بشقابم کرد و گفت: میوه بخور تا بقیه شو تعریف کنم...

- راستش از نظر من حج، ظاهری داره که مردم اونو می‌بینند و باطنی داره که يقيناً عارفان آن را می بینند....

با شنیدن این جملات، واقعاً دیگر نمی‌توانستم فکرم را جمع کنم و مرتب داخل ذهنم سؤال ایجاد می‌شد. چطور انقدر جزئی به حج نگاه کرده؟ چگونه به این سطح تفکر رسیده؟ و از این دسته سؤالات...

مدهوش سؤالات درون ذهنم بودم که یکدفعه محمدرضا رو به من و مهدی کرد و گفت:

- حوصله دارین نیم ساعت بریم یه جایی و برگردیم؟

قبول کردیم ولی خواهرش گفت: محمدرضا دو ساعت نیست که اومدی، کجا میخوای بری؟ الآن مهمون میاد و...

- نگران نباش آبجی! زود برمی گردم، بلند شد که لباسش را عوض کند. در این لحظه مهدی به من گفت:

- ادریس دیدی چقدر به پدیده‌ها عمیق نگاه می‌کنه؟ من تا الآن دیدن حاجی زیاد رفتم ولی واقعاً ندیدم کسی به این مسائل اشاره کنه!!!

از در که اومدیم بیرون، پرسیدم: داداش کجا باید بریم؟

خم شده بود تا کفشش رو پاش کنه که گفت:

- به سر میخوام برم خونه خاله‌م!!

بعد از لحظاتی به باغ خاله محمدرضا رسیدیم. من و مهدی جلوی در ایستادیم. چند قدمی به داخل خانه نرفته بود که صدای گریه بلند شد. از جملاتی که رد و بدل می‌شد متوجه شدیم دخترخاله های محمدرضا با دیدن او یاد برادر شهیدشان مجتبی افتادند و نتوانستند جلوی اشک خود را بگیرند.

بعد از دقایقی برگشت. چند قدمی برداشتیم، دلم طاقت نداد و پرسیدم:

- محمدرضا چرا الان اومدی خونه خاله‌ت؟

- راستش خاله عاليه گردن من خیلی حق داره و علاوه بر این، مادر شهیده... هر چی فکر کردم، دیدم درست نیست من بشینم تا اون بیاد دیدن من...

سکوت کرکننده‌ای بینمون رِخنه کرد و بدون شک مهدی هم مثل من داشت به بزرگی رفتار محمدرضا فکر می‌کرد. آخه چطوری میشه یک جوون که تازه ۲۵ سالش تمام شده روحِ به این والایی داشته باشه؟؟؟!!

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده